مرد نوشت: «از کجا؟» بعد فکر کرد بهتر است بنویسد از زیر شیروانی، زیر آشیانهی به جا ماندهی چلچلهها، آشیانهای که با هر ضربهی ریز باران، ذرهای از آن جدا میشد و توی هوا معلق میزد.
نوشت: «زن زیر شیروانی، توی کوچهی روبروی پنجره از خستگی پاهایش را جابجا کرد و نگاهی به قاب باران خوردهی پنجره انداخت.» بعد دید جملهاش بیروح و کسل کننده است.
روی تمام جمله خط کشید. نقش آشفتهی کلمات هنوز زیر تودهی درهم خط خوردگیها پیدا بود. به خودش گفت: از شب پیش مینویسم، از بازی موجهایی که در سیاهی شب صدایشان روی ساحل طنین انداخته بود و گهگاه فکر میکردی که تاریکی صدا را فرو میخورد. از همان ساعت شب که فانوس کنار دریا پتپت میکرد و مثل شمع باد خورده هر چند گاه تکههایی از نور لرزان را به صورتهایشان میپاشید، به صورت هر دو.
هرشب همان وقتها پیدایشان میشد. زنی با موهای بلند و شبگون که باران خیسش کرده بود و مردی که انگارهی راهی دراز توی صورتش موج میزد.
خط نزد، جملهها با تردید و به آرامی بر کاغذ سفید نقش میبستند.
- دیر کردی؟
- ماندهی راه بودم.
- تو هم دیر آمدی؟
- کمی... میان موجها مانده بودم. میبینی که طوفانی شده دریا.
صدایشان میلرزید یا باد میلرزاندشان، مثل پردههایی که فکر میکنی باید باد کنارشان بزند تا آن دورها را ببینی. ببینی دنیای ورای پردهها چه رنگی است. یا این پچپچههای پیچیده در باد چه میگویند؟ دیده بود که میآیند، هر شب همین ساعت، زیر همین نگاههای غمناک فانوس، به هم که میرسیدند تنها همان کلام اول را میشنید یا فکر میکرد که میشنود. چون مثل همان حرفهای شب اول بود. بعد نمیشنید چه میگفتند حتی وقتی فاصله را کمتر میکرد. فقط صداهایی میآمد پیچیده در نسیم و لبهایی را میدید که بیصبرانه جملهها را رها میکردند توی هوا. تنها دیده بود حرف میزنند و هرگز نفهمیده بود که چه میگفتند. فکر میکرد گناه از باد است شاید، که نمیگذاشت صداها شنیده شوند.
بعد میدید که رفتهاند؛ یکی به سوی دریا و دیگری در سیاهی مواج ساحل شنی. هر بار که خواسته بود چیزهایی خیالی از خودش بنویسد، این وسوسه به جانش افتاده بود که: شبهای آینده در راه است و اگر باد آرام بگیرد، صدای آن دو را خواهد شنید و حرفهایشان را خواهد فهمید.
نوشت: «زن پرسید چه مینویسی؟ و مرد گفت: داستان
- داستان کی؟
- من، تو، همه یا شاید هیچکس.»
قطرههای باران به شیروانی روبرو میخورد. به یاد آن زن افتاد که زیر شیروانی ایستاده بود. خیره نگاه کرد؛ نه، آنجا نبود. فکر کرد: همین حالا این جا بود! یکهو محو شد!
بعد نگاه کرد به بخار پرتوانی که از لولهی کتری راه باز کرده بود و تمام اتاق را فرو برده بود در رطوبتی ولرم و بیجان. قطرههای باران مثل اشک بر شیشهی پنجره راه باز میکرد. به سراغ کتابها رفت. قبلاً شبهای قبل لابلای همهشان را جستجو کرده بود، چرخیده بود در میان افسانهها تا شاید تمثیلی و یا نشانهای از این ماجرا پیدا کند. حکایتی را دوباره خواند: «ماهیگیر پیری بود که روزهای بسیاری طعمهای به تورش نخورده بود تا این که روزی دید تورش عجیب سنگینی میکند. چه ماهی شگفتی! نظیرش را تا به حال حتی به خواب هم ندیده بود. پری دریایی بود. افسرده از افتادن در دام و گفته بود به پیرمرد که رهایم کن تا آرزوهایت را برآورده کنم و پیرمرد رهایش کرده بود میان آبها و موجهای طوفانی، از آن روز به بعد هر روز انبوهی صید به تورش میافتاد؛ صیدی ناخواسته که خود به دام میآمد. فریاد کشیده بود رو به دریا که اینها را نمیخواهم، تو را میخواهم با آن بالهای کوچک و نگاه غمناک. دنیا مال تو، تو مال من... ولی صدایش بیجواب مانده بود و از پری هم خبری نشده بود. پیرمرد هم ماهها و سالها همانجا بر ساحل نشست و یک روز دید تمام تنش خزه بسته و شده مثل گیاهان زیر دریا، بعد هم به دریا خزیده بود و پری به خوابش یا خواب مرگش آمده و به او مژده داده بود که خوشا عشق و گفته بود به او که: با صبر و صبوری آمدی و از ما شدی».
و حالا میدید همان جور است که بوده باز هم میآیند و همانجا پشت آن تپههای شنی همدیگر را میبینند. ولی هر شب مرد از شبهای پیش پیرتر میشد ولی زن، با برق غمناک چشمها و موجهای سیاه گیسو در افسون جوانی میماند. فکر کرد: چه جور میتوانم بروم میان حرفهاشان. روی نسیم هم که صداشان را محو میکرد، نمیشد پا گذاشت.
و گفت نکند مثل بچگیهایم فکر میکنم که روی خط سنگفرش پیادهرو نباید پا گذاشت، چرا که اگر پا بگذاری، آرزوها یک سر بر باد میرود: خلبان شدن و لابلای ابرها اوج گرفتن، معلم شدن و عروسکهای کودک خواهر خویش را مشق آموختن...!
نوشت: «زن پرسید: همهی داستانها را این طوری مینویسند؟
گفت: چطوری؟
پرسید: این جوری که ندانی آنها کی هستند یا زن چه شد؟ یا چرا رفته و از کجا آمده؟
خواست بگوید همه آنها شاید تو بودی و آن حرفها که ازش چیزی به گوش نمیرسید، زمزمههای من از تو یا شاید حرفهای مجنونانهی من است که دیگران نمیشنوند یا اگر هم بشنوند، نمیفهمند. و اینجا چیزی که به میان آمده نسیم بوده که پردهدار رازهاست و زمزمههای خاموش را گم میکند.
گفت: نمیدانم چطور میتوانم تمامش کنم. بهتر نیست هر کدام را به جایی بفرستم که دیگری نداند؟ ولی این جور آدم فکر میکند درد انتظاری که توی دل کسی کاشته، کمانه میکند و خود آدم را از پا در میآورد.
زن پرسید: نمیشود کاری کنی که به هم برسند؟ یک پایان خوش...
او گفت: یعنی چه؟
- یعنی جدایی نباشد، آن دو تا از هم جدا نمانند.»
زن نبود. بخار مهگون کتری روی شیشههای پنجره نشسته بود. باران یکنواخت روی شیروانی روبرو میبارید. چادر سفیدی میان حیاط روی بند رخت با سیلیهای محکم باد، در باران میرقصید. تنها نشانهای که در شب از خود نشانی داشت، همان سفیدی بود.
رفت روبروی آینه. کف دستی کشید بر آینه تا جای صورتش را میان بخار نشسته بر سطح آینه بازکند. با تمام صورتش خندید. نمیدانست برای چه! به قهقهه خندید. سرش را گرفت میان دستهایش و دوباره که به آینه نگاه کرد، چهرهی گریان خود را بازشناخت.
فکر کرد دیگر نمیتواند بنویسد، میخواست چیزی بنویسد که از ته دل میخواهد، چیزی که دنیا را زیر و زبر کند، ولی جملهها میآمدند و داستان نمیآمد.
زیبا بود پگاه عزیز
سلام شیرین عزیز
ممنون به خاطر لطفت
امیدوارم ابرهای تیره غم و اندوه هر چه زودتر از آسمان زندگیت کنار بره
سلام پگاه گلم
خوبی؟
داستانش خیلیییی خوشگل بود
انتخابت زیبا بود مثل همیشه
خیلی وقتا واسه ادم پیش میاد که میخواد اون چیزی که ته دلشه رو بنویسه اما نتیجه اونی نمیشه که میخواد.
این متنی که انتخاب کردی یا در واقع داستان توو داستانی که درین پست گذاشتی قشنگ بود
از پیرمرد ماهیگیرم خوشم اومد که هم گذشت داشت و هم صبور بود
اینجا گل و بلبلم نداره برات بذارم
خودم مینویسم بعد برو تووی بلاگفا تبدیلش کن(خنده)
[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل][گل]
قلب قلب قلب قلب
[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل][گل]
سلام نیلوفر عزیز
گل بی رخ یار خوش نباشد
بیباده بهار خوش نباشد
حضورت برام از هر گلی ارزشمندتره
ممنون از لطف و محبتت
سلام
راستش رو بگم داستان رو خوندم ولی هر کاری کردم نتونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم (خنگ شدم)
راستی این مال کی بود منظورم نویسنده اش کی بود .....
شخصیتهای جالبی داشت ولی همون مشکل اولی رو با اونا هم داشتم ......
ارزوی موفقیت برات میکنم دوست عزیز
سلام دوست خوبم
داستان، قصه ی تردیدهای بی پایان بشری است. جاری شدن در رودخانه حال را رها کردن و چشم داشتن به آینده ی مبهمی که کسی نمی داند چگونه رخ می نماید.
ممنون از حضور و لطف همیشگی ات
سلام
داستان زیبایی بود.یک نفس خواندمش.
موفق باشید!
سلام آقای فخرایی
ممنون از حضورتان
منتظر آثار زیبایتان می مانم
شاعر بمانید
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
پگاه عزیزم سلام
بی خبر آمدی که تا حالا نیامده بودم اما از این به بعد با سر میام
خیلی عزیزی خیلی دوستت دارم
شاد باشی
بیتای مهربان
دوست خوبم
خوش آمدی و ممنون از حضورت، کامنتت رو در مثل آفتاب خواندم ببخش که برای پیدا کردنم به زحمت افتادی.
شاد و سربلند باشی
اسمان است و من و یک پرواز
ما به دنبال چه ایم از اغاز
ما گریزان و شتابان و پریشان حالیم
زندگی چیست کز او می نالیم
زندگی
داستان مردیست
که به نان اندیشید
صبح تا شام دوید
و به نانش نرسید
زندگی
قصه ی پیرزنیست
که پی کارگران می خوابید
پیر مردش شاید
که مداوا بشود
زندگی
گریه ی دخترکی در سبد است
که مادر می خواست
دست ها مشت به دیوار سبد می کوبید
ناز ان دخترک زیبا را هیچ عابر نخرید
زندگی
شاخه گلی پشت چراغ سرخیست
که به دستان ظریف پسری نه ساله
سوی ما می اید
سبز میگردد و از نو حرکت باید کرد
زندگی
تلخ ترین فاجعه ی عمر من است
چه کسی بود مرا دعوت کرد
زود تر باید رفت
زود تر باید مرد
سلام پگاه عزیزم
خیلی وقت بود که ازت بیخبر بودم. راستش متوجه نشده بودم که وبلاگ جدید را شروع کرده ای. به هرحال تاخیر منو ببخش.
داستان واقعا زیبا بود. همینطور که میخوندم تمام لحظه هارو تجسم میکردم از اون شیروانی از صدای امواج دریا و شب و گیسوی زن و بخار کتری... شاید خودت هم متوجه نشده باشی اما همه جا مه آلود بود...
واقعا قلم لطیفی داری .
سربلند و شاد باشی.
سلام مینای عزیز
روز و روزگارت بخیر
حق با توست باز هم مه!! خوشحالم که از داستان خوشت آمده
هر زمان که بیایی عزیزی و سپاسگزار آمدنت هستم.
سلام دوست قدیمی
خونه ی نو مبارک ..................
کارت را خواندم زیبا و روان بود مثل همیشه ولی کمی طولانی .
در کل خوب بود . موفق و پاینده باشی .
سلام دوست خوبم
ممنون از حضور و توجهتان
من هم در انتظار شعرهای زیبای شما خواهم بود.
همیشه بر این باور بوده ام که لازم نیست برای تمام نوشته ها، حاشیه ای نوشت، و یا با بیان نظر و عقیده که بیشتر مواقع از یک درک سطحی برمیخیزد و تنها یک ادای تکلیف است، خوب بودن یا نبودن یک اثر را نشان داد. اظهار لطف به نویسنده اثر و با هزار زبان گفتن و فهماندن اینکه "من هم مطالب تو را خوانده ام" تنها میتواند بر دوستی من به عنوان "نویسنده نظر" و تو به عنوان "نویسنده مطلب" صحه بگذارد، که در این زمانه بیروح و دشمنساز، خود غنمیتی است بزرگ و کمیاب، اگر نه نایاب.
انگار چاره ای نیست و من هم باید بگویم داستان تو را خوانده ام. و بیش از یکبار هم خوانده ام. بار اول تنها افسانه مرد ماهیگیر را فهمیدم و بار دوم و شاید هم سوم کم کم چیزهای تازه ای برایم روشن شد. اگر چه هنوز هم در پس تاریکیهای ذهنم دنبال آدمهای قصه میگردم. که این زن، کدام زن است؟ ز نی که زمزمه های شبانه اش در باد گم میشود؟ زنی که خسته و بی پناه در کوچه ها مردد مانده است؟ زنی که ساده و بی اعتماد، پایان قصه را آنگونه میخواهد که در حقیقت، دور از دسترس میبیند؟ آیا غیبت جای جای زن در قصه، نمایانگر سرنوشت محتومی نیست که به انتظارش نشسته است؟ نفی موجودیتش و انکار حقیقت وجودش تا جایی که تنها از او یک چادر سفید بر جای بماند. چادر سفید نشانه چیست؟ انزوای طبیعی زن در کنج سنتهای مردسالار، یا نجابت غم انگیزی که دارد بر باد میرود؟ و آیا مرد نویسنده، همان مرد دریاست که هر شب به ساحل میاید تا با زنی که نمیدانم کیست زمزمه های مبهمی داشته باشد؟ آیا آن کسی که دزدانه در کمین است تا مفهوم پچپچه ها را دریابد و باد نمیگذارد، همان مردی نیست که دیگر نمیتواند بنویسد؟
آیا این پایان قصه من و تو، پایان قصه مردان و زنانی نیست که حتی دیگر در افسانه ها هم دلشان خوش نمیشود؟ آیا این حکایت تمام مردان و زنان این سرزمین نیست که میخواهند کاری بکنند، اما نمیتوانند؟
سلام دوست خوبم
روزی این داستان شاید خوانندهای داشت ولی دریغ از یک خط در باب آن، خوشحالم که آن را در چاردیواری زمان محصور نکردم.
سپاسگزار حضور و درک والایتان
پگاه نازنین
سلام
آندره ژید روزی گفته بود داستان کوتاه باید طوری باشد که بتوان آنرابایک نفس بالاکشید ومنی که خود از زمان تبدیل قلم به ماسماسک های کی برد دلتنگ خط زدنم دلم لک زده روی تکه کاغذی بنویسم وپشیمان بشوم وخطش بزنم ونه اینکه پاکش کنم ومنی که سالهاست دردل دارم که بگویم چیزی را که دردرون من مثل گردبادی میپیچید ونمیتونستم بگویمش یا بنویسمش وحالا واینجا میابشم که میگوید آنچه را که من میخواسته ام بگویم که:(من مردی بودم ومردی هستم که همیشه انگاره ی راهی دراز درصورتم موج میزده(نه به یک نفس که با نیمه نفسی داستان داستانی که می آید ونمی آید تورا با ذائقه ی جان ودهان روحم بلعیدم ولذت بردم.دیالوگ زن ومردی در چنان فضای شگرفی اوج تعلیق است وسزاوار هزاران تمجید وستایش .دیالوگهائی که به جای اینکه کلید قفلهای بسته ی زنگ زده ی فروبستگی ها ی هزارساله باشد مهروموم عدم درک بردربستگی های دلتنگ کننده است .که با وزش بادتاراجگربرآشیانه ی بچای مانده ی چلچله زیرشیروتنی آغاز گشته وتداوم یافته وتنها میتوان برای درک گفته ها دل بست به پایان زوزه ی بادها.تودرتوئی ساختارداستان وفضای ابرآلود وسایه وار شخصیتها همه گواه برارث بری از داستانگوئی شهرزاد قصه گودرعالمی ذهنی وجذاب ومه آلود وپرکشش دارد.وصال قصه ی باستانی در دل داستانک وصال غم انگیز ولی باشکوهیست که گوئی باورهای دنیای کهن را به باورهای روشن عهد مدرنیته پیوند میزند ودردناکی حاصل از زایش هرچه مدرن را بازگو میکند.(باصبروصبوری آمدی وازما شدی)به به عالیست عالی.واین حقیقت دردناک که غمی که دردل است کمانه میکند وسرانجام خودآدمی را ازپادرخواهد انداخت.به هرحال همه وهمه نشان از (طرح ناتمامی دارد!!!)که بغض فرو خورده ی پگاه ماست.بزرگترین آرزوی من اینست که از خلال نوشته های تو این فرصت را بیابم تااین گره ی کوررا رمز گشائی کنم که طبع کمال طلب پگاه مرا چه چیزی به گله از نقص وناتمامی هاکشیده؟اگر بتوانم!!!آیا میتوانم؟؟؟
باادب احترام محبت اشتیاق وعشق بی پایان
سلام خیزران گرامی
ممنون که با وجود طولانی بودن داستان، وقت گذاشته آن را مطالعه کردید. تعریف از داستانی که میآمد و نمیآمد وقتی از زبان کسی باشد که خود در داستان سازی و داستان نویسی چیرهدست است، لطف دیگری دارد. حقیقت این است که هرگز از این دیدگاه به داستان نگاه نکرده بودم و کامنتتان مثل همیشه برایم آموزنده بود. ممنون از حضور و لطف شما.
پگاه عزیز
سلام
اینکه داری به کامنتا جواب میدی بسیار خوشحال کنندس
انگار یه بن بستی که هرازچندگاه میرفتم توش وبرمیگشتم دوطرفه شده مادر میسگوید دمی حال دمی احوال منظورش هم ایجاد رابطه ی دوطرفه است.
موفق باشی
دوست خوبم
سلام
ممنون از توجه شما
حالا که نامه می نویسم
همه خوابیده اند
می خواهم این لحظه در حضور بادهای جهان
اعتراف کنم که
من دست شسته
خاطره هایی عزیز کشته ام
به اینجای نامه که می رسم
در می زنند
به گمانم خبرنگاری از میان جعبه ی جادوست
آهای
هر که هستی باش
کلاغ های زیادی شنیده ام که شایعه قار می زنند
اما کسی اجساد خاطره های مرا نخواهد جست
چرا که ر خروسخوان
معجزه ای روی می دهد
اینجا
درون کوپههای دلتنگی
باز میکنم
دفتر خاطراتم را
تا مرور کنم
معجزهای را که هر خروسخوان
سر از زانوی خواب برمیدارد...
مرداب عزیز
سلام
شعری که برام نوشتی خیلی خیلی زیبا بود. چند بار خواندمش. خیلی زیبا بود.
سپاسگزار آمدن و مهربانیت
بر هیچ چیز دل نمیسوزانم
زیرا که نه دیروزم سپری میشود
و نه فردایی در کار است
امروز نیز تکانی به خود نمیدهد
نه گامی به پیش،
نه گامی به پس
ای کاش سنگ بودم - میگویم - ای کاش
سنگی تا آب مرا جلا دهد
سبز شوم،
زرد شوم،
مرا روی تاقچهای بگذارند
همچون تندیسی ...
یا طرحی از یک تندیس
یا مادهای خام برای برآمدنِ بایستهها
از بی هودگی نابایستهها
ای کاش سنگ بودم
تا بر همه چیز دل بسوزانم!
پگاه عزیز سلام
ممنونم از اینکه با من همراهی و چقدر همراهی دوستان خوبی چون شما توی لحظه های سخت به آدم آرامش می ده.
برات دنیا دنیا شادی آرزو دارم
شیرین عزیز
دوست خوبم
سلام
نمیدانم باور میکنی که روزها چقدر به تو و غم تو فکر میکنم؟ چقدر شعری که برام نوشتی زیباست، ده بار خوندمش، خوشحالم که سنگ نیستی چون سنگ پشت اولین مانع جدی میایسته تا تقدیرش رقم زده بشه! تو آبی، آبی که در عین پاکی، نرمی و لطافت، ناهمواریها رو هموار میکنه یا از کوچکترین روزنهها به سوی دریا شدن سرازیر میشه. تو حقیقت استواری رو در دل نرمی و صبر جستجو میکنی، در زندگی گاهی باید صبور بود، نگاه را به سمت دیگری دوخت اما مصمم تا از هر چه سختی و مصیبت عبور کرد همچون آبی پاک و صاف و زلال که قطره قطره قطره سختترین سنگها را شکست میده و من میدونم تو مثل آب این روزهای سخت رو پشت سر میگذاری و دوباره شور زندگی رو از سر میگیری.
خیلی دوستت دارم و برات آرامش آرزو میکنم
ممنون که به یادم هستی
این شعر قابل شما دوست عزیز رو نداره .......
در مورد اون عکس هم شما آزادی هر جایی خواستی استفاده کنی بدون ذکر منبع...
شعری که برام گذاشتی واقعا زیبا بود ممنون از تو دوست خوب.
سلام مرداب عزیز
دوست خوبم
از محبتها و مهربانیهایت سپاسگزارم. حتماً از اون عکس زیبا استفاده میکنم ولی با ذکر منبع (خنده)
پگاه عزیزم سلام
از اینکه از نوشته ام خوشت اومده بود خوشحالم به هر حال نظر صاحب نظری مثل خودت با ذوق و هنری که داری لطف دیگه ای داره.
آره شاید این هم یه جور مناجات باشه
به هر حال آدم از کسی گله میکنه که ازش بیشتر از همه انتظار داره.
راستی بیصبرانه منتظر ؛ مه ؛ هستم.
سربلند باشی
مینای عزیز
سلام
من نوشتههای تو رو خیلی دوست دارم وقتی به وبلاگت میام رایحهی خوش عشق و دوست داشتن رو به مشام میکشم و لذت میبرم. راست میگی آدم از کسی که بیشتر توقع داره زودتر میرنجه... اگه اجازه بدی همین جا "مه نامه"ام را برات مینویسم. امیدوارم خوشت بیاد:
درمه بودن بهتر
بگذار در مه بمانم
و ننامند مرا هرگز به نامی
و نیابند مرا به نشانهای
یا نشانی!
مه خوب است
مه مهربان است
در مه میتوان گم شد
در ناپیدایی و بینشانگی
در مه میتوان خواند آوازی
بیآن که بدانند - خوب یا بد -
چه کس میخواند؟
در مه میتوان فریاد زد:
«من هیچکسم!»
«تو کیستی؟!»
ممنون از لطف و محبتت
خوب مینویسی پگاه عزیز
اما من همچنان معتقدم کوتاه زیباست
سلام سینای عزیز
دوست خوبم
من هم کوتاه نویسیهای پر معنای تو رو خیلی دوست دارم.
ممنون از لطفت
سلام پگاه عزیزم
شعر مه را نوشیدم و چه لذتی ...
من هیچ کسم!
تو کیستی؟
تویی که همچو مه الودترین قله های زندگی ام
هنوز هم میخوانی قصه دلتنگی ام!
تویی که هم نیستی و هم هستی
همچو مه
که هست و نیست در اینهمه شب های مرده گی ام!
من که چیزی ندارم تا برایت بخوانم
با تو از شعر گفتن؟ من مگر میتوانم
سلام مینای عزیز
انگار مه هیچکسها را به هم میرساند که بخوانند برای هم قصهی دلتنگیهایشان را. ممنون از شعر زیبا و این همه احساس قشنگ.
سلام پگاه عزیز
خوشحالم که می بینم اینجا داره میشه مثل قبلی با کلی دوست خوب .
دلم واقعا برات تنگ شده .خیلی خوبه که همیجا جواب ادم رو میدی و یه حس ۲ طرفه ایجاد می کنی
هر جا هستی موفق باشی
از تو هزار پنجره تا من گسیل شد
دیوار ریخت فاصلههامان فسیل شد
سلام دوست خوبم
ممنون از این که بهم دلگرمی میدی و به یادم هستی. منم برات آرزوی موفقیت و بهروزی میکنم.
پگاه فرزانه
سلام
دلم هوای تورا کرده بود
بااحترام
خیزران گرامی
سلام
ممنون از این همه لطف که خود میدانید چقدر برای شما و دوستیتان احترام و ارزش قائلم. همیشه شرمندهی مهربانیها و دوستی بی دریغتان هستم.
سلام ...فانوس یادتان روی بوته ی یاس در ؛باغ باران؛هنوز روشن است.!!
سلام دوست خوبم
فانوسهای یاد یاران
روی گلبوتههای یاس نشان روح مخملیات
همواره پرفروغ!
سلام
سلام دوست خوبم
پگاه عزیز
سلام
درسفردوردنیائی؟؟؟
بابا برگرد پائیز داره میرسه به نصفه
باادب واحترام
سلام خیزران گرامی
حتما خدمت خواهم رسید. ممنون که به یادم هستید.