حالا دیگر، خیلی از یادها و خاطرات دوران کودکی در غبار غمبار
زمان و چرخش سنگین آن، خرد و خراب، محو و سایه سان شدهاند... در روزهای کودکی و
نوجوانی، زندگی، آری همین زندگی، طعمی داشت شیرینتر، اگر چه گاهی تلخ هم بود، غم
هم بود، عصیانهای فرو خفته کودکانه هم بود، به خصوص آن گاه که معلم، عبوس و
عصبانی میآمد و با ترکه، شلاق، شلنگ و هر چه دم دستش میآمد به جانت میافتاد
زیرا که مثلاً برگشته بودی و سرکلاس به همکلاست گفته بودی: سلام، امروز صبح
کبوتری دیدم به چه قشنگی! یاد سهراب میافتم: «ضربه اگر بیدار کند، همیشه رواست.»
و ما هرگز از این خواب پر از سلام و پر کبوتر و نقش پروانه بیدار نشدیم که نشدیم!!
- بگذریم که این روزها دیگر شعر نیست، کبوتر هم نماد هیچ چیز نیست مگر
نماد خودش، همان پرندهای که کبوتر نام دارد- و بعد دست سنگین معلم به شدت با سیلی
سخت بر صورتت مینشست. طعم شور اشک، طعم گلوگیر بغض فرو خورده... مبادا بگویی،
هان، آبرویت جلوی بچهها میریزد! این بچههای ترسیده، چشمهای درشت ترسو، رنگ
پریده، گردنهای باریک، شلوارهای کوتاه، کفشهای لاستیکی... مبادا بگویی هان،
آبرویت جلوی بچهها میریزد.
و بعد... روزی آقای مدیر آمد، تنومند و سیاهچرده بود.
عینکی دسته مشکی بر چشم، سبیل سیاه و کوتاه هیتلری زیر دماغش داشت. گفت روزنامه
دیواری بنویسید. دستور است!» و ما روزنامه دیواری نوشتیم چون که دستور بود. آه،
آه از آن همه صداقت معصومانه که در انبار شلوغ مدرسه، پشت میز تق و لق، با قلمهای
نی و خطکشها هدر میرفت. آه از آن همه شور و شوق کودکانه...
گویی علفهای ترد اواخر اسفندماه بودیم، کوچک، لرزان در
برابر باد دمسرد زمستان. با این همه، شوق رویش داشتیم... علفهای بیابان بودیم،
باغبانی نبود، هیچ... اگر هم گاه و بیگاه مدیر مدرسه به گروه روزنامهنگاری سر میزد،
محض ادای تکلیف بود که سری بجنباند و با هوم هومی زیر لب برود. دلمان خوش بود به
همان «هوم هوم» مدیر اخمو و عصبانی، دلمان خوش بود به این که روزنامهنگار مدرسهایم.
مدرسهی بچههای رعیتها، مدرسهی گرسنگی نان و فرهنگ در شهرک دور حاشیهی کویر...
علفهایی خودرو بودیم... بعد وقتی که روزنامه دیواریمان را بر کاغذهای سفید بزرگ فیل
نشان (انگار فیل هوا کرده بودیم!!!!) نگاشتیم و بر دیوارهی شوره بستهی سالن نیمه
تاریک مدرسه برافراشتیم، هی... چقدر خوشحال بودیم! «فتح هند توسط نادرشاه افشار»
انگار ما هند را فتح کرده بودیم با همین روزنامه دیواری بدخط، کج و کوله و بیمعنی!
خودمان میایستادیم و بارها میخواندیمش، دوستان بیحوصلهمان را وادار میکردیم
که بایستند و بخوانندش... آن روزها را که کنار هم میچینم، دلم میخواهد دلتنگیهای
اتاق ِ آبی ِ سهراب را دوباره و دوباره بخوانم ولی این بار این دوباره خواندنها هر
چند دل میسوزاند، جریمهای را میماند که صدها یاد و خاطره را زنده میکند؛ چه جریمهی دلچسبی:
سال اول دبستان بود، کلاس
بزرگ بود، یک اطاق پنجدری.و روشن بود. آفتاب آمده بود تو بیرون پاییز بود، دست
ما به پاییز نمیرسید، شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود، سرهای ما تو کتاب بود، معلم درس پرسیده بود و گفته بود دوره کنید، نمیشد سربلند کرد، تماشای آفتاب
تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت، از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.
ما دور تا دور اطاق روی
نیمکت نشسته بودیم، میاناطاق خالی بود و
چه پهنهای برای چوب و فلک، تختهی سیاه بدجایی بود، ضد نور بود، روی چند شیشه را
گرفته بود، نصف یک درخت را حرام کرده بود، با تکهای از آسمان، نوشتهی روی تختهی
سیاه خوب دیده نمیشد، برگ، مرگ خوانده میشد، همان روز حسن «خوب» را «چوب» خوانده
بود و چوب خوبی از دست معلم خورده بود، جای من نزدیک معلم بود، پشت میزش نشسته بود
و ذکر میکرد، وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بیرؤیا بود، پیدا بود زنجره را نمیفهمد،
ختمی را نمیشناسد و قصه بلد نیست، در حضور او خیالات من چروک میخورد، وقتی وارد
کلاس میشد, ما از اوج خیال میافتادیم، در تن خود حاضر میشدیم، ترکهی روی میز
ادامهی اخلاق او بود، بیترکه شمایل او ناتمام مینمود و ترکه همیشه بود، حضور
ابدی داشت...