مرد نوشت: «از کجا؟» بعد فکر کرد بهتر است بنویسد از زیر شیروانی، زیر آشیانهی به جا ماندهی چلچلهها، آشیانهای که با هر ضربهی ریز باران، ذرهای از آن جدا میشد و توی هوا معلق میزد.
نوشت: «زن زیر شیروانی، توی کوچهی روبروی پنجره از خستگی پاهایش را جابجا کرد و نگاهی به قاب باران خوردهی پنجره انداخت.» بعد دید جملهاش بیروح و کسل کننده است.
روی تمام جمله خط کشید. نقش آشفتهی کلمات هنوز زیر تودهی درهم خط خوردگیها پیدا بود. به خودش گفت: از شب پیش مینویسم، از بازی موجهایی که در سیاهی شب صدایشان روی ساحل طنین انداخته بود و گهگاه فکر میکردی که تاریکی صدا را فرو میخورد. از همان ساعت شب که فانوس کنار دریا پتپت میکرد و مثل شمع باد خورده هر چند گاه تکههایی از نور لرزان را به صورتهایشان میپاشید، به صورت هر دو.
هرشب همان وقتها پیدایشان میشد. زنی با موهای بلند و شبگون که باران خیسش کرده بود و مردی که انگارهی راهی دراز توی صورتش موج میزد.
خط نزد، جملهها با تردید و به آرامی بر کاغذ سفید نقش میبستند.
- دیر کردی؟
- ماندهی راه بودم.
- تو هم دیر آمدی؟
- کمی... میان موجها مانده بودم. میبینی که طوفانی شده دریا.
صدایشان میلرزید یا باد میلرزاندشان، مثل پردههایی که فکر میکنی باید باد کنارشان بزند تا آن دورها را ببینی. ببینی دنیای ورای پردهها چه رنگی است. یا این پچپچههای پیچیده در باد چه میگویند؟ دیده بود که میآیند، هر شب همین ساعت، زیر همین نگاههای غمناک فانوس، به هم که میرسیدند تنها همان کلام اول را میشنید یا فکر میکرد که میشنود. چون مثل همان حرفهای شب اول بود. بعد نمیشنید چه میگفتند حتی وقتی فاصله را کمتر میکرد. فقط صداهایی میآمد پیچیده در نسیم و لبهایی را میدید که بیصبرانه جملهها را رها میکردند توی هوا. تنها دیده بود حرف میزنند و هرگز نفهمیده بود که چه میگفتند. فکر میکرد گناه از باد است شاید، که نمیگذاشت صداها شنیده شوند.
بعد میدید که رفتهاند؛ یکی به سوی دریا و دیگری در سیاهی مواج ساحل شنی. هر بار که خواسته بود چیزهایی خیالی از خودش بنویسد، این وسوسه به جانش افتاده بود که: شبهای آینده در راه است و اگر باد آرام بگیرد، صدای آن دو را خواهد شنید و حرفهایشان را خواهد فهمید.
نوشت: «زن پرسید چه مینویسی؟ و مرد گفت: داستان
- داستان کی؟
- من، تو، همه یا شاید هیچکس.»
قطرههای باران به شیروانی روبرو میخورد. به یاد آن زن افتاد که زیر شیروانی ایستاده بود. خیره نگاه کرد؛ نه، آنجا نبود. فکر کرد: همین حالا این جا بود! یکهو محو شد!
بعد نگاه کرد به بخار پرتوانی که از لولهی کتری راه باز کرده بود و تمام اتاق را فرو برده بود در رطوبتی ولرم و بیجان. قطرههای باران مثل اشک بر شیشهی پنجره راه باز میکرد. به سراغ کتابها رفت. قبلاً شبهای قبل لابلای همهشان را جستجو کرده بود، چرخیده بود در میان افسانهها تا شاید تمثیلی و یا نشانهای از این ماجرا پیدا کند. حکایتی را دوباره خواند: «ماهیگیر پیری بود که روزهای بسیاری طعمهای به تورش نخورده بود تا این که روزی دید تورش عجیب سنگینی میکند. چه ماهی شگفتی! نظیرش را تا به حال حتی به خواب هم ندیده بود. پری دریایی بود. افسرده از افتادن در دام و گفته بود به پیرمرد که رهایم کن تا آرزوهایت را برآورده کنم و پیرمرد رهایش کرده بود میان آبها و موجهای طوفانی، از آن روز به بعد هر روز انبوهی صید به تورش میافتاد؛ صیدی ناخواسته که خود به دام میآمد. فریاد کشیده بود رو به دریا که اینها را نمیخواهم، تو را میخواهم با آن بالهای کوچک و نگاه غمناک. دنیا مال تو، تو مال من... ولی صدایش بیجواب مانده بود و از پری هم خبری نشده بود. پیرمرد هم ماهها و سالها همانجا بر ساحل نشست و یک روز دید تمام تنش خزه بسته و شده مثل گیاهان زیر دریا، بعد هم به دریا خزیده بود و پری به خوابش یا خواب مرگش آمده و به او مژده داده بود که خوشا عشق و گفته بود به او که: با صبر و صبوری آمدی و از ما شدی».
و حالا میدید همان جور است که بوده باز هم میآیند و همانجا پشت آن تپههای شنی همدیگر را میبینند. ولی هر شب مرد از شبهای پیش پیرتر میشد ولی زن، با برق غمناک چشمها و موجهای سیاه گیسو در افسون جوانی میماند. فکر کرد: چه جور میتوانم بروم میان حرفهاشان. روی نسیم هم که صداشان را محو میکرد، نمیشد پا گذاشت.
و گفت نکند مثل بچگیهایم فکر میکنم که روی خط سنگفرش پیادهرو نباید پا گذاشت، چرا که اگر پا بگذاری، آرزوها یک سر بر باد میرود: خلبان شدن و لابلای ابرها اوج گرفتن، معلم شدن و عروسکهای کودک خواهر خویش را مشق آموختن...!
نوشت: «زن پرسید: همهی داستانها را این طوری مینویسند؟
گفت: چطوری؟
پرسید: این جوری که ندانی آنها کی هستند یا زن چه شد؟ یا چرا رفته و از کجا آمده؟
خواست بگوید همه آنها شاید تو بودی و آن حرفها که ازش چیزی به گوش نمیرسید، زمزمههای من از تو یا شاید حرفهای مجنونانهی من است که دیگران نمیشنوند یا اگر هم بشنوند، نمیفهمند. و اینجا چیزی که به میان آمده نسیم بوده که پردهدار رازهاست و زمزمههای خاموش را گم میکند.
گفت: نمیدانم چطور میتوانم تمامش کنم. بهتر نیست هر کدام را به جایی بفرستم که دیگری نداند؟ ولی این جور آدم فکر میکند درد انتظاری که توی دل کسی کاشته، کمانه میکند و خود آدم را از پا در میآورد.
زن پرسید: نمیشود کاری کنی که به هم برسند؟ یک پایان خوش...
او گفت: یعنی چه؟
- یعنی جدایی نباشد، آن دو تا از هم جدا نمانند.»
زن نبود. بخار مهگون کتری روی شیشههای پنجره نشسته بود. باران یکنواخت روی شیروانی روبرو میبارید. چادر سفیدی میان حیاط روی بند رخت با سیلیهای محکم باد، در باران میرقصید. تنها نشانهای که در شب از خود نشانی داشت، همان سفیدی بود.
رفت روبروی آینه. کف دستی کشید بر آینه تا جای صورتش را میان بخار نشسته بر سطح آینه بازکند. با تمام صورتش خندید. نمیدانست برای چه! به قهقهه خندید. سرش را گرفت میان دستهایش و دوباره که به آینه نگاه کرد، چهرهی گریان خود را بازشناخت.
فکر کرد دیگر نمیتواند بنویسد، میخواست چیزی بنویسد که از ته دل میخواهد، چیزی که دنیا را زیر و زبر کند، ولی جملهها میآمدند و داستان نمیآمد.
و بعد... روزی آقای مدیر آمد، تنومند و سیاهچرده بود. عینکی دسته مشکی بر چشم، سبیل سیاه و کوتاه هیتلری زیر دماغش داشت. گفت روزنامه دیواری بنویسید. دستور است!» و ما روزنامه دیواری نوشتیم چون که دستور بود. آه، آه از آن همه صداقت معصومانه که در انبار شلوغ مدرسه، پشت میز تق و لق، با قلمهای نی و خطکشها هدر میرفت. آه از آن همه شور و شوق کودکانه...
گویی علفهای ترد اواخر اسفندماه بودیم، کوچک، لرزان در
برابر باد دمسرد زمستان. با این همه، شوق رویش داشتیم... علفهای بیابان بودیم،
باغبانی نبود، هیچ... اگر هم گاه و بیگاه مدیر مدرسه به گروه روزنامهنگاری سر میزد،
محض ادای تکلیف بود که سری بجنباند و با هوم هومی زیر لب برود. دلمان خوش بود به
همان «هوم هوم» مدیر اخمو و عصبانی، دلمان خوش بود به این که روزنامهنگار مدرسهایم.
مدرسهی بچههای رعیتها، مدرسهی گرسنگی نان و فرهنگ در شهرک دور حاشیهی کویر...
علفهایی خودرو بودیم... بعد وقتی که روزنامه دیواریمان را بر کاغذهای سفید بزرگ فیل
نشان (انگار فیل هوا کرده بودیم!!!!) نگاشتیم و بر دیوارهی شوره بستهی سالن نیمه
تاریک مدرسه برافراشتیم، هی... چقدر خوشحال بودیم! «فتح هند توسط نادرشاه افشار»
انگار ما هند را فتح کرده بودیم با همین روزنامه دیواری بدخط، کج و کوله و بیمعنی!
خودمان میایستادیم و بارها میخواندیمش، دوستان بیحوصلهمان را وادار میکردیم
که بایستند و بخوانندش... آن روزها را که کنار هم میچینم، دلم میخواهد دلتنگیهای
اتاق ِ آبی ِ سهراب را دوباره و دوباره بخوانم ولی این بار این دوباره خواندنها هر
چند دل میسوزاند، جریمهای را میماند که صدها یاد و خاطره را زنده میکند؛ چه جریمهی دلچسبی:
سال اول دبستان بود، کلاس بزرگ بود، یک اطاق پنجدری.و روشن بود. آفتاب آمده بود تو بیرون پاییز بود، دست ما به پاییز نمیرسید، شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود، سرهای ما تو کتاب بود، معلم درس پرسیده بود و گفته بود دوره کنید، نمیشد سربلند کرد، تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت، از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.
ما دور تا دور اطاق روی نیمکت نشسته بودیم، میان اطاق خالی بود و چه پهنهای برای چوب و فلک، تختهی سیاه بدجایی بود، ضد نور بود، روی چند شیشه را گرفته بود، نصف یک درخت را حرام کرده بود، با تکهای از آسمان، نوشتهی روی تختهی سیاه خوب دیده نمیشد، برگ، مرگ خوانده میشد، همان روز حسن «خوب» را «چوب» خوانده بود و چوب خوبی از دست معلم خورده بود، جای من نزدیک معلم بود، پشت میزش نشسته بود و ذکر میکرد، وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بیرؤیا بود، پیدا بود زنجره را نمیفهمد، ختمی را نمیشناسد و قصه بلد نیست، در حضور او خیالات من چروک میخورد، وقتی وارد کلاس میشد, ما از اوج خیال میافتادیم، در تن خود حاضر میشدیم، ترکهی روی میز ادامهی اخلاق او بود، بیترکه شمایل او ناتمام مینمود و ترکه همیشه بود، حضور ابدی داشت...