در خاطرم مینشیند آن روز که گونههای باران
از شرم چشمانت
گلگونترین روز تاریخ خود را تجربه میکرد
عقربههای نابهنگام
- تکیه داده بر ناباوریم-
سیزده 365 روز رفته را ترجمه میکنند
من زخم خرافات کهنه را
همچون اهالی «نیرنگستان» بر دوش نمیکشم
اما
سیزده به هر که بدهکار نباشد،
چشمهای بارانی تو در این محاسبه،
حاصل بینهایت کسری است با مخرج صفر
سر باز کردن طلسم گره کور بغضت در آن غروب بارانی
هنوز پشت غرورم را میلرزاند
میگریستی و میخواندی «مصدق» را:
"از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟"
آن شب در دور افتادهترین انزوای یک اتاق،
دل سپرده بودم به صدای پای آب سهراب
که سیمایت بر لب آب،
درست در قلب کعبه برساختهاش
بر چشمم نشست
و این گونه روایت کردم راز چشمان بارانیات را
که هنوز هم حکایتی است
از بارانیترین روز ابریترین چشمهایی که میشناختم...