و بعد... روزی آقای مدیر آمد، تنومند و سیاهچرده بود. عینکی دسته مشکی بر چشم، سبیل سیاه و کوتاه هیتلری زیر دماغش داشت. گفت روزنامه دیواری بنویسید. دستور است!» و ما روزنامه دیواری نوشتیم چون که دستور بود. آه، آه از آن همه صداقت معصومانه که در انبار شلوغ مدرسه، پشت میز تق و لق، با قلمهای نی و خطکشها هدر میرفت. آه از آن همه شور و شوق کودکانه...
گویی علفهای ترد اواخر اسفندماه بودیم، کوچک، لرزان در
برابر باد دمسرد زمستان. با این همه، شوق رویش داشتیم... علفهای بیابان بودیم،
باغبانی نبود، هیچ... اگر هم گاه و بیگاه مدیر مدرسه به گروه روزنامهنگاری سر میزد،
محض ادای تکلیف بود که سری بجنباند و با هوم هومی زیر لب برود. دلمان خوش بود به
همان «هوم هوم» مدیر اخمو و عصبانی، دلمان خوش بود به این که روزنامهنگار مدرسهایم.
مدرسهی بچههای رعیتها، مدرسهی گرسنگی نان و فرهنگ در شهرک دور حاشیهی کویر...
علفهایی خودرو بودیم... بعد وقتی که روزنامه دیواریمان را بر کاغذهای سفید بزرگ فیل
نشان (انگار فیل هوا کرده بودیم!!!!) نگاشتیم و بر دیوارهی شوره بستهی سالن نیمه
تاریک مدرسه برافراشتیم، هی... چقدر خوشحال بودیم! «فتح هند توسط نادرشاه افشار»
انگار ما هند را فتح کرده بودیم با همین روزنامه دیواری بدخط، کج و کوله و بیمعنی!
خودمان میایستادیم و بارها میخواندیمش، دوستان بیحوصلهمان را وادار میکردیم
که بایستند و بخوانندش... آن روزها را که کنار هم میچینم، دلم میخواهد دلتنگیهای
اتاق ِ آبی ِ سهراب را دوباره و دوباره بخوانم ولی این بار این دوباره خواندنها هر
چند دل میسوزاند، جریمهای را میماند که صدها یاد و خاطره را زنده میکند؛ چه جریمهی دلچسبی:
سال اول دبستان بود، کلاس بزرگ بود، یک اطاق پنجدری.و روشن بود. آفتاب آمده بود تو بیرون پاییز بود، دست ما به پاییز نمیرسید، شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود، سرهای ما تو کتاب بود، معلم درس پرسیده بود و گفته بود دوره کنید، نمیشد سربلند کرد، تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت، از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.
ما دور تا دور اطاق روی نیمکت نشسته بودیم، میان اطاق خالی بود و چه پهنهای برای چوب و فلک، تختهی سیاه بدجایی بود، ضد نور بود، روی چند شیشه را گرفته بود، نصف یک درخت را حرام کرده بود، با تکهای از آسمان، نوشتهی روی تختهی سیاه خوب دیده نمیشد، برگ، مرگ خوانده میشد، همان روز حسن «خوب» را «چوب» خوانده بود و چوب خوبی از دست معلم خورده بود، جای من نزدیک معلم بود، پشت میزش نشسته بود و ذکر میکرد، وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بیرؤیا بود، پیدا بود زنجره را نمیفهمد، ختمی را نمیشناسد و قصه بلد نیست، در حضور او خیالات من چروک میخورد، وقتی وارد کلاس میشد, ما از اوج خیال میافتادیم، در تن خود حاضر میشدیم، ترکهی روی میز ادامهی اخلاق او بود، بیترکه شمایل او ناتمام مینمود و ترکه همیشه بود، حضور ابدی داشت...
سلاممممممم
احوال شما؟
مبارکه
خیلی قشنگه
هم اسمش هم متنش
خیلی قشنگ توصیف شده روزای پر از خاطره ی مدرسه و معلمو ترکه و پرواز خیال و دادکشدن معلم که هی بچه حواست کجاست؟؟
موفق باشی
شعر اولشم خوشگل بود
~~*`~´.* .(;@;).`~'´
~~. ,~. ,.* . `~ ´ *.*´.,~.,
~~(;@;). ,.~. ,´ .*.* .(;@;)
~~ `~´..(;@;) *.*,.~. ,`~'´
~~~,.~.,`~.´ *..*(;@;) *.. *
~~ (;@;)*.. ,.~., .`'~ ´,.~.,
~~~`~'.´ *.(;@;)*.*. (;@;)
~~~~~*,.~.,`~´,.~,.´`~´
~~~~~ (;@;).*.(;@;).**.
~~~~~ `~´ * ~ `~'.´~
~,____*:( ;@;)*(;@;).*;'___,
~ \@_\,*`.';:( ;@;),*;,*/_@_/
~~~~ ,_@\*:;:;`.'*/@,
~~~~ \_@\,\\|//,/@_/
~~~~~~,---.\\|,/,---,
~~~~~~(*-}.(*){* )
~~~~~~.'---' /|\ `---'
~.~~~~~ / /|||\ \
~~~~~~~-,/ ||| \
اینم دسته گل که نگی دست خالی اومدم
سلام
اومدم سری بهتون بزنم دیدن اسباب کشی کردین. دل و دماغ نوشتن ندارمو خواستم بدونی به یادت هستم پگاه عزیز
صمیمی دوست من
پگاه عزیزم
سلام
خوشحالم دوباره می نویسی
خیلی زیبا نوشته بودی (مگر جز این هم انتظار می رفت همیشه زیبا و دلنشین مینویسی ) اخ که چه خاطراتی رو برام زنده کردی یادش بخیر شاید گاهی تلخ بود اما الان که فکرش رو میکنم میبینم اون روزهای تلخش هم زیبا بود یادمه یکی از استادان همیشه می گفت قدر این روزها رو بدونید حالا به حرفش رسیدم دلم برای لحظه لحظه اون روزتنگ شده هر چند که به نظر من این روزها مدرسه و دانشگاه لطف خودش رو از دست داده یه جور دیگه شده حتی کتابهای درسی بچه ها ....
مهرت را سپاس خوب من
پگاه عزیز سلام
اولا اسباب کشی رو به خونه ی جدید تبریک میگم ثانیا از اینکه غیبت ناگهانی داشتم احوالژرسی کرده بودی ممنونم به هر حال این دنیای مجازی این خوبی رو داره که میشه زود زود اسباب کشی کرد وجای دیگه ای اطراق کرد امیدوارم شاد وسر بلند باشی
متن زیبای که نوستالژی روزهای مدرسه را به همه ی دشواریهایش بیاد می آورد بسیار مراتحت تاثیر قرار داد همه میدانند که زندگی هر کس با تاثیر گذارترین خاطره درزندگیش آغاز میشود وبقیه زندگی دنباله ی همان خاطره است خوشبخت کسی که آن خاطره را هر چه که بوده گرامی میدارد چه که ئگرامی دارندگان خاطرات گذشته انسانهای خوشبختی هستند
باادب احترام ومحبت بیکران
اول سلام
وای ......خونه جدید مبارک البته اگر از سر اجبار نباشد میمون است............
خوشحال شدم دیدم دوباره نوشتی......
پگاه عزیز بینهایت ممنونم از توجهت
ساده بود و زیبا
فکر کنم یکم خاطرات اون موقع تلخ بوده........
مرداب عزیز
دوست خوبم
سلام
ممنون که سر زدی بهم و خوشحالم که تو این خونه هم مهمون عزیزمی
متنی رو که خوندی خاطرهی شخصی نیست. زمان ما ترکه و فلک و خلاصه این حرفا به خاطره تبدیل شده بود. این متن درد و دل یه روزنامه نگاره که به شکلی که میبینی بازنویسی شده. شاید باید اول متن یه توضیحی در این باره میدادم که مبهم نباشه. خاطرات دوران مدرسه برای من بهترین خاطرات زندگیم بوده پر از خواب پر کبوتر و یاس و اطلسی.
شاد و سربلند باشی
ممنون از توضیحت
امیدوارم همیشه خوشحال ببینمت
شاد باشی