در خاطرم مینشیند آن روز که گونههای باران
از شرم چشمانت
گلگونترین روز تاریخ خود را تجربه میکرد
عقربههای نابهنگام
- تکیه داده بر ناباوریم-
سیزده 365 روز رفته را ترجمه میکنند
من زخم خرافات کهنه را
همچون اهالی «نیرنگستان» بر دوش نمیکشم
اما
سیزده به هر که بدهکار نباشد،
چشمهای بارانی تو در این محاسبه،
حاصل بینهایت کسری است با مخرج صفر
سر باز کردن طلسم گره کور بغضت در آن غروب بارانی
هنوز پشت غرورم را میلرزاند
میگریستی و میخواندی «مصدق» را:
"از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟"
آن شب در دور افتادهترین انزوای یک اتاق،
دل سپرده بودم به صدای پای آب سهراب
که سیمایت بر لب آب،
درست در قلب کعبه برساختهاش
بر چشمم نشست
و این گونه روایت کردم راز چشمان بارانیات را
که هنوز هم حکایتی است
از بارانیترین روز ابریترین چشمهایی که میشناختم...
پگاه نازنین
متاسفانه هرچه کامنت میگذارم میپرد
مطمئن نیستم این هم ارسال بشود
خودم را با شعر قشنگت مشغول میکنم ودوباره برمیگردم
اگر این ارسال شد بدون که برمیگردم
باادب احترام ومحبت بیکران
سلام خیزران عزیز
قصدم گله کردن نیست ولی می بینید که اولین نفرید هنوز دوستی حوصله نکرده اینجا چیزی بخواند.
ممنون از لطف شما
سلام.
سلام دوست خوبم امیدوارم همیشه خوب و خوشحال باشی
پگاه عزیز
سلام
آنکه اینجا فرصت نکرده چیزی بخواند فرصت های فراوانی را ازدست داه است.من خودبه خاطر از دست دادن این فرصتها شرمگینمونیستی که ؛سرخی گونه هایم؛را ببینی:
باری غیبت تو هم وادامه نیافتن زادگاه زنبق خودمزید علت است ولی من دوست دارم از من گله کنی همیشه نزدیکان به هم گله میکنند وتونمیدانی چه اشتیاقی درمن شعله میکشم که به درگاه آن پگاه عزیز نزدیک باشم.
از همین(آن روز که گونه های باران ازشرم چشمانمت
گلگون ترین روزتاریخ خودرا تجربه میکرد)بگیر وبگذرببین چه کسی توانسته به این زیبائی برای زنده کردن زمان یک خاطره
تاریخی به این قشنگی بسازد.من ازین حس نوستالزیکی که درنوشته های تو موج میزند احساس غزیبی به من دست میدهد.وزیر تر تو از باور عوامانه وخرافاتی سیزده بدرچه تعبیر جالبی دارد واینکه او بدهکارتوست به محاسبه ی کسری که مخرجش صفراست وبی تردید بدهی را تا بی نهایت میبرد.
کسی که پشت غرورش لرزیده باشد میتوانددرکی ازشعرتو داشته باشد.گذرروائی از مصدق وسهراب تورا دروصف چشمانی باران ریز چون نگین زیبائی برگرده ی هنر کوچه بکوچه میگرداند
دست درست
دوستت دارم
خوشحالم که اندکی ازفرصت ازدست رفته را جبران کردم
باادب احترام ومحبت بیکران
سلام خیزران گرامی
این که گفتم قصدم گله کردن نیست از باب شکایت نبود باور کنید خودم و کوتاهی هایم را نسبت به دوستان نمی بخشم. از این که بعضی اوقات نمی توانم آنچه را می خواهم بگویم اذیت می شوم، بیشتر از هر چیز از خودم گله دارم نمی دانم توانسته ام درست منظورم را برسانم یا نه. زادگاه زنبق را هم مخصوصا دنبال نکردم آن رشته سر درازی داشت که جایش اینجا و در این وبلاگ نبود شاید زمانی دیگر.
در پست بعدی ام صاحب این چشمهای بارانی را معرفی می کنم و می گویم چرا برای چشمهای بارانی اش اینها را نوشته ام، خیلی با خودم کلنجار رفتم که این شعر را اینجا نیاورم سیزده سال از آن ماجرا می گذرد ولی دلم می خواست دوستان بخوانندش به خصوص شما. پست جدیدتان را چند بار خوانده ام آنقدر زیباست که نمی دانم در موردش چه باید نوشت باز هم می خوانم و حتما خدمت می رسم.
با احترام فراوان
سلام پگاه گلم
خوبی؟
خوشی؟
شرمنده که دیر به دیر سر میزنم
دلم واست تنگ شده
دلم که تنگ شده هیچ
سوء هاضمه گرفتم
آخه وقتی نیستی سر یخچال کی بریم ناخنک بزنیمو کشیک خونشو بدیم؟
راستی اگه خواستی بری مسافرت بگو بیاییم از خونه ات مراقبت کنیم (علامت خنده که نداری اما بدون از خنده ته حلقم معلومه مثل نیک و نیکو یادته که)
شعر خیلی قشنگی بود
لذت بردم از خوندنش
خوبه که می تونی روایت کنی حکایت بارانی ترین روز ابری ترین چشمهایی که میشناسی
اما حساب کن چه بغضی میشه اونی که نمیتونه این حکایتو روایت کنه و فقط جلوی نظرش میاره اون چشمهارو
شاد باشی و سلامت
سلام نیلوفر عزیز
خودت چطوری خوبی؟ دیروز به وبلاگت سر زدم چه شعر زیبایی گذاشته بودی حتما بازم میام پیشت.
نیلوفر جان تو هر طور که دوست داری بیا و هر قدر که دوست داری به یخچال خونمون ناخنک بزن. نیک و نیکو رو هم یادمه من عاشق کارتونم از همه بیشترم اون مگسه رو دوست داشتم که عینک آفتابی می زد.
راستش مطمئن نیستم که تونسته باشم اون چشمها رو درست روایت کرده باشم اون چشمها خیلی غمگین بودن خیلی هنوزم که هنوزه با این که دیگه بارون نمی بارن ولی ابرین...
ممنون که یادم بودی دوست خوبم
آدمی مثل من که به اندازه تمام قطره های تمام بارانها، روز بی باران در عمرش دیده است و نفسش، اگر برایش مانده باشد، بوی خاک سوخته میدهد و آسمانِ منظرش یک حجم صاف و خاکستری ِ بی پرنده است، جایی اگر به یک حرف بارانی برسد و بتواند جرعه ای بنوشد، سر از پا نمیشناسد.
از ابتدا تا انتهای شعر را اینگونه فهمیدم که برای گریز از «حال»ی که چندان خوشایند نیست و از لحظه های زیبا سرشار نمیشود به «گذشته» بازگشتی و از «غروب بارانی»ی حکایت کردی که سرخی دل انگیزش در هیچ شبی گم نمیشود.
قصدم تعریف و تمجید نیست اما "عقربههای نابهنگام، سیزده به هر که بدهکار نباشد، سر باز کردن طلسم گره کور بغضت، ابریترین چشمهایی که میشناختم..." بارانی ترین حرفهایت بود.
و "در دور افتادهترین انزوای یک اتاق، دل سپرده بودم به صدای پای آب سهراب" مرا برد به روزهایی که اگر چه بارانی نمیبارید و یاد غروب چشمی هم در گذشته مان جا خوش نکرده بود اما صدای پای آب سهراب را برای خودم میخواندم و برای اینکه در سکوت بیمعنای اتاقم ، بدی صدایم آزارم ندهد پیانوی معروفی را با صدای بلند، به کمک میطلبیدم.
سلام محمود عزیز
ممنون به یاد من هستید. این که از صدای پای آب اینجا نوشته ام دلیلی دارد که در پست بعدی به آن اشاره می کنم. این نوشته کاملا به پست بعدی ارتباط دارد. هر چند دوست داشتم به عنوان یک متن مجزا خوانده و قضاوت شود برای همین هم آن را به یک و دو قسمت بخش بندی نکردم. شما محتوای شعر را به درستی برداشت کردید روزهای زیادی است که صاحب این چشمها دیگر نمی گرید ولی مجالی برای فرار از آنچه اتفاق افتاده هم ندارد. او یکی از بهترین دوستان دوران دانشگاهم بود.
خوشا به حال گیاهان
که عاشق نورند
و دست منبسط نور بر شانه انهاست
نه وصل ممکن نیست!
همیشه فاصله ای هست!
- سیزده سال گذشت...
درون دهلیزهای قلبم می پیچد هنوز ...
گرمی ملتمسانه دستهایت
هنوز تازه است
هنوز تازه است
و قطره های بارانی ناتوانی روحم
از پس ابرهای سیاه تقدیر
هنوز می بارند...
هنوز میبارند نازنین
اما ناتوانند از شستن نام ات! ...
پگاه نازنینم
خواهش میکنم تاخیر منو ببخش. حقیقتش فکر میکردم که از سفر بر نگشتی
اما خوب هیچ توجیهی جایز نیست
خیلی زیبا سرودی و واقعا لذت برد
مصداق آنچه از دل براید بر دل نشیند
دوستت دارم
دوباره خواهم آمد
سلام مینا جان
دلم خیلی برات تنگ شده بود خیلی تو هم ببخش که این قدر دیر به تو سر می زنم بزرگواری دوستم
ممنون از شعر زیبات راست می گی همیشه فاصله ای هست، همیشه فاصله ای باید باشد. باید باشد!
سلام پگاه جان
حرفی برای گفتن ندارم. می خوانم و بر می گردم
شاد باشی
سلام و خسته نباشید
لذت بردم از خوندن این شعر آدم می تونه اونو به خاطرات خودش ارتباط بده.مثل غزلیات حافظ که هر کس بخواند می تواند باب میل خودش تفسیرش کند.موفق باشید و سالم
سلام پگاه عزیزم
ممنون که آمدی
و شرمنده که دیر آمدم
دوستت دارم
ولی برای این همه روز هیچ توجیهی ندارم
صاحب چشم های بارانی
هیچ نقشی را نخواهد شست
تنها نقش می زند
هر مژه که وام دار حکایتی است برای دلتنگی
به شمار روز
دنگ دنگ ساعت
اگر هزار بار چله بنشینی
تنها چله نشین باران
برگزیده است
اگر چه ابری باشد
که بغض در خود فرو خورده اش را
عبور از باران تعبیر کنیم
پگاه عزیزم سلام
ممنونم از اینکه به دیدارم اومده بودی. و ببخش که این روزها کمتر به دیدارت میام. دیشب اومدم چیزی برای پست جدیدت بنویسم ولی نتونستم کلمات رو کنار هم بذارم.
از لحظه ها برای من گفته بودی و من می گم
پگاه من، ما لحظه لحظه زندگی رو با تلخی و شیرینیش سر می کشیم.
گفته بودی آخرین سنگر زندگی عشقه ولی در عصر قلبهای سنگی آیا میشه از عشق سراغی گرفت؟
مهربانم نه چندان دورتر از این دوستی برای من نوشته بودن:"برسنگ غلطان خزه وبرشوره زارقلب های سنگ شده وپرنفرت شقایق عشق نمیروید"
و من که مصداق حرف این دوست هستم با دل سنگ شده چطور می تونم لحظاتم رو با عشق پر کنم؟
عشق سالهاست که توی شوره زار دل من دفن شده و شاید از اول هم وجود نداشته.
راستش دوست خوبم از خوندن تک تک جملات زیبات و دل گفته هات لذت می برم ولی همیشه گفتم که قلم من شیوایی قلم تو وشاید دیگران رو نداره و برای همین گاهی که به دیدارتون میام از نوشتن پشیمون می شم و بر می گردم.
دلم می خواد هرجا که می رم آزاد باشم و به این فکر نکنم کخ چی بنویسم که درخور نوشته دوستم باشه ، بیشتر دلم می خواد حرف دل خودم رو بنویسم.
امیدوارم تو دوست عزیز منو آزاد بذاری که هر بار میام با تو راحت حرف بزنم.
تو که آبی آسمان و زردی آفتاب رو هدیه می کنی می دونم توی خونه خودت به دوست آزادی رو هم هدیه می دی.
لحظه ها رو برای تو پر از عشق و شادی می خوام
محکم اصابت کرد
با شیشه یک سنگ
اندام نازک خرد شد
رگباری از شکست
فرو ریخت بر زمین
گرد غبار و نور
بی پرده می گردند
بالای هر چیز
بر قاب
جا به جا
باقی ست از شکست ردیفی
بی هندسه برنده و تیز
چقدر لذت بردم از این ترکیب کلمات
ممنون سینا جان خیلی وقته بهت سر نزدم شرمنده حتما میام پیشت و شعرهای زیبات رو از همون جا که جا موندم، می خونم
شب، شب شوم غمینی بود
آسمان یکسره می بارید
غیره باران که فرو می ریخت
آب از آب نمی جنبید
من چو شب سرد و تهی بودم
شب چو من خسته و سرگردان
پلکم از گریه به زیر افتاد
چون پر مرغ گه باران
چه غم انگیز، چه وحشتناک
شهر در خواب غمینی بود
از کران تا به کران خالی
نه ستاره، نه زمینی بود
آسمان سوخت و پرپر شد
آه من، وای چه آهی بود
دل من، این دل غم فرسود
چه شب سرد سیاهی بود
آسمان یکسره می بارید
ابرها سوخته، سرگردان
چه غریبانه شبی بود آه ...
شب تاریک، شب باران
سلام پگاه عزیز
بادی از شرق خواهد وزید
روزی
و من آن روز به بهانه بوی تو
آغوشم را برای باد خواهم گشود
سلام پگاه جان
راستی نمی خوای زادگاه زنبق (۲) را منتشر کنی؟
فتوای جدیداندرباب ارتباط یاعدم ارتباط نظربامتن
اینکه کسی دروبگردی هایش کامنت بی ارتباط بامتن بنویسدآنگونه که خروارخرواربرای هم مینویسندهیچ اشکالی نداردولی کامنت دهنده وگیرنده اگرآسمان بروندوبه زمین بیایند مطامع دیگری جزارتباط راتعقیب میکنند
کارشان تنهامصداق دومثال زیررادارد
_کسی گرسنه باشد وتندتندلقمه بردارد وبه جای دهان به گوشش بگذارد
_کسی عمویش مرده باشدواوگیس وگل خودرا بکندوبگریدوضجه بزندو
به جای عموعمودادبزندعمه عمه آی عمه ی عزیزم!!!
تحشیه ای برفتوای جدید
_هرکس(به فتح کاف)کامنت بدون ارتباط بامتن بنگارد
بنگا(ریدنی)بدان ماندکه نوهی پسری بی بی گوزک(جوزعلی)
یانوهی دختری وی(بتول غمزه)راازهزاروچهارصدسال پیش
ازیالقوزآباد(فغانستان)با فلاخن یامنجنیق به ابتدای قرن
بیست ویکم میلادی پرتاب کرده
درنگارستانی درپاریس برابرتابلوئی از(سالوادردالی)
به وادی پرمخافت ابرازنظروادارند
نتیجه ای که ازین آزمون خیالی ومجازی حاصل گردد
این باشد:
"دُمب ِگاب ِمَشدی حسن به لاسَش(سرگینش یاچامینش)مالیده
آنگاه گاب دمبش رابه دیوارگچی اداره ی پست یالقوزآباد
کشیده.دُرُس ن َ گُ ف تُ م؟"
نمی دونم چرا کامنتم پریده ...............
آن شب ، زمین سوخته می نوشید
آب از گلوی تشنه ی نودانها
وز کوچه ها به گوش نمی آمد
جز هایهای زاری بارانها
بر لوح آسمان مسین می ریخت
طرح کلاغ پر زده ای از بام
پلک ستاره ها همه بر هم بود
چشم سیاه پنجره ها ، آرام
من در اتاق کوچک او بودم
بر گردنم حمایل بازویش
در هر نفس ، مشام مرا می سوخت
عطر بهار تازه ی گیسویش
آن شب ، دلی گرفته تر از شب داشت
چشمش در آرزوی چراغی بود
آن شب ، نسیم بی سر و سامان را
گویی ز عشق رفته ، سراغی بود
بر شیشه های پنجره می لغزید
رگبار قطره های گل اندوده
بر شیشه های دیده ی او می ریخت
باران اشک های غم آلوده
مشتاقانه منتظرم
راستی چرا نمینویسی؟؟