گنبد مینا

همه شب از طرب گریه‌ی مینا من و جام... خنده بر گردش این گنبد مینا زده‌ایم

گنبد مینا

همه شب از طرب گریه‌ی مینا من و جام... خنده بر گردش این گنبد مینا زده‌ایم

 سلام دوستای خوبم  

امشب کنار این همه آرامشی که این دریا باید به من بدهد دل گرفته ام را نشانده ام، افکارم به هم جمع نمیشود  ولی می دانم باید اینجا چیزی بنویسم تا دوستان خوبم بدانند که برای مدتی نیستم ...  

باران باریده بود

در خاطرم می‌نشیند آن روز که گونه‌های باران

از شرم چشمانت

گلگون‌ترین روز تاریخ خود را تجربه می‌کرد

عقربه‌های نابهنگام

- تکیه داده بر ناباوریم- ‌

 سیزده 365 روز رفته را  ترجمه می‌کنند

من زخم خرافات کهنه را

همچون اهالی «نیرنگستان» بر دوش نمی‌کشم

 اما

سیزده به هر که بدهکار نباشد،

چشمهای بارانی تو در این محاسبه،

حاصل بی‌نهایت کسری است با مخرج صفر

سر باز کردن طلسم گره  کور بغضت در آن غروب بارانی

هنوز پشت غرورم را می‌لرزاند

می‌گریستی و می‌خواندی «مصدق» را: 

"از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟"

آن شب در دور افتاده‌ترین انزوای یک اتاق،

دل سپرده بودم به صدای پای آب سهراب

که سیمایت بر لب آب،‌

درست در قلب کعبه‌ برساخته‌اش

بر چشمم نشست

و این گونه روایت کردم راز چشمان بارانی‌ات را

که هنوز هم حکایتی است  

از بارانی‌ترین روز ابری‌ترین چشمهایی که می‌شناختم...

زادگاه زنبق (1)

بر پر ملکوتی‌ترین پرنده‌ی جهان، در آبی‌ترین افق‌های زمین پرواز می‌کنم. کبوتری گم شده در نهر کهکشان‌های جهانم، پروانه‌ی کوچکی که در بی‌نهایت گلشن گم شده است. هزاران خورشید خاموش و هزاران قبیله‌ی سرگردان را در کرانه‌های تاریخ دیده‌ام، جنگجویانی که گدایی می‌کردند، پهلوانانی که اشک می‌ریختند و عارفانی که سکه‌های دست امپراطوران را تبرک می‌کردند.

من در ابتدای زمان پاروزنی بوده‌ام در سبزترین اقیانوس هستی، لب مرجان‌های جاوید خداوند، من مادر پریان جهان را دیده‌ام که در ذات درختان بذر شکوفه می‌بارید و در غریزه‌ی مرغان مهاجر مسیر عمودی معراج را تقسیم می‌کرد.

من تاب تنبورهای شبانه و ساغرهای ناب تشنه و خم‌های خالی را ندارم. بیا به شهری برویم که مردم بتوانند به اندازه‌ی آرزوهایشان ترانه‌های قدیمی بخرند، با سبدهای پربرکت، با خیابان‌هایی مثل لبخند شفاف و کوچه‌ای که در آن جز زمزمه‌ی عاشقانه‌ی پیچک‌ها و پوپک‌ها نیست.

بیا برویم! اینجا زیستن جرم بزرگی است و فراق،‌ مالیات آدمیان به مرگ است. من صدای نبض سبزینه را می‌شنوم، صدای پرپر پرندگان ملکوت در پنجره‌ای نزدیک زمان، صبح را می‌بینم که سماور خورشید را روشن می‌کند و رودخانه‌ها را که به سوی نرگس‌های گرسنه و شقایق‌های تشنه دست تکان می‌دهند.

روزی همه‌ی تقویم‌ها به قطع تاریخ منتشر خواهند شد، فصل استوای جهان، فصل محو گرسنگی و آغاز بهار برهنگی در شاخه‌های آرزومند نیاز، پچ‌پچ درگوشی لالاهای بوسه، بهار عطرهایی که از چمن گیسوان محبوب، طرح شب‌بوهای نوین را در نطفه‌ی تخیل می‌افکند و زمان آبستن زیباترین گل تاریخ خواهد شد.

ای کاش کره‌ی دیگری در سیاره‌ی ما بود،‌ نژادی از آه و آیینه، نژادی به زیبابی زنبق، به مهربانی نسیم، نژادی که در مزرعه مشترک محبت کشت می‌کنند و خدایان موهوم را نمی‌پرستند و تنها در برابر سپیدارها به سجده می‌افتند... می‌ترسم از روزی که مردم حتی یک کاسه عشق برای گریستن نداشته باشند. بیا برویم اینجا زیستن جرم بزرگی است!

ا. عزیزی